سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
من در یاهو
 RSS 
اوقات شرعی
سه شنبه 86 مرداد 16 ساعت 10:25 صبحخدایا

خدایا وقتی سرنوشت مرا مینوشتی ..... یادت رفت
به من عشق دادی و معشوق یادت رفت...
به من اشک دادی و خنده یادت
رفت...
به من نگریستن دادی و بازتاب یادت رفت..
به من مهر ورزیدن دادی و مهر دیدن یادت رفت...
 
به من عمر دادی و کامیابی یادت رفت...
حالا تا ابد اشک حسرت خواهم ریخت ولی گله از تو یادم نخواهد رفت...


متن فوق توسط: بردیا نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
سه شنبه 86 مرداد 16 ساعت 10:17 صبحچرا وقتی که آدم تنها می شه ؟؟؟؟؟؟؟

چرا وقتی که آدم تنها می شه
غم و غصه اش قد یک دنیا می شه

میره و یه گوشه پنهون می شینه

اونجارو مثل یه زندون می بینه

غم تنهایی اسیرت می کنه

تا بخوای بجنبی پیرت می کنه

وقتی که تنها می شم اشک تو چشام پر می زنه

غم می آد یواش یواش خونه دل در می زنه

یاد اون شبها می افتم زیر مهتاب بهار

توی جنگل ، لب چشمه ، می نشستیم من و یار
...
غم تنهایی اسیرت می کنه

تا بخوای بجنبی پیرت می کنه

می گن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه

دل این آدما زشته دیگه زیبا نمی شه

اون بالا باد داره زاغ ابرا رو چوب می زنه

اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمی شه

غم تنهایی اسیرت می کنه

تا بخوای بجبی پیرت می کنه

پشت این پنجره ها دل می گیره
غم و غصه ی دل و تو می دونی

وقتی از بخت خودم حرف می زنم

چشام اشک بارون می شه تو می دونی

عمریه غم تو دلم زندونیه

دل من زندون داره تو می دونی

هر چی بهش می گم تو آزادی دیگه

می گه من دوست دارم تو می دونی

می خوام امشب با خدام شکوه کنم

شکوه های دلمو تو می دونی

بگم ای خدا چرا بختم سیاس

چرا بخت من سیاس تو می دونی
پنجره بسته می شه ، شب می رسه
چشام آروم نداره تو می دونی

اگه امشب بگذره فردا می شه

مگه فردا چی می شه تو می دونی

عمریه غم تو دلم زندونیه

دل من زندون داره تو می دونی

هر چی بهش می گم تو آزادی دیگه

می گه من دوست دارم تو می دونی


متن فوق توسط: بردیا نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 مرداد 15 ساعت 10:21 صبحدیوانگی ...

به کوه گفتم عشق چیست؟        لرزید.

 به ابر گفتم عشق چیست؟        بارید.

به باد گفتم عشق چیست؟         وزید.

به پروانه گفتم عشق چیست؟     نالید.

به گل گفتم عشق چیست؟       پرپر شد.

و به انسان گفتم عشق چیست؟

 اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟     دیوانگیست!!!


متن فوق توسط: بردیا نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 مرداد 15 ساعت 10:5 صبحفریاد
 
 
فریاد نزن ای عاشق
 
من صدایت را درون قلب خود می شنوم
 
درد را در چهره ی عاشق تو با ذهن خود می نگرم
 
فریاد نزن ای عاشق، فریاد نزن
 
بی سبب نیست چنین فریادم
 
بی گناه در دام عشق افتادم
 
چه درست و چه غلط
 
زندگی هم خودم و هم تو رو بر باد دادم
 
 
اگر احساسمو می فهمیدی
 
قلبتو دوباره می بخشیدی
 
لحظه ی پایان این دیدار رو
 
روز آغازی دگر می دیدی
 
اگه بیهوده نمی ترسیدم
 
عشقو اون جوری که هست می دیدم
 
شاید این لحظه ی غمگین وداع
 
قلبمو دوباره می بخشیدم
 
کاش از این عشق نمی ترسیدم
 
 
ما سزاواریم اگر گریانیم
 
این چنین خسته و سرگردانیم
 
ما که دانسته به دام عشق افتادیم
 
چرا از عاشقی رو گردانیم
 
وقتی پیمان دلو میبستیم
 
گفته بودیم فقط عاشق هستیم
 
ولی با عشق نگفتیم هرگز
 
از دو ایل  نا برابر هستیم
 
از دو ایل  نا برابر هستیم
 
نه گناه کاریم نه بی تقصیریم
 
منو تو بازیچه ی تقدیریم
 
هر دو در بیراهه ی بی رحم عشق

با دلو احساس خود درگیریم
بیشتر از همیشه دوست دارم
 
گر چه از عاشقی وعاشق شدن بی زارم
 
زیر آوار فرو ریخته ی عشق
 
از دلم چیزی نمانده که به تو بسپارم
 
تو که همدردی مرا یاری بده
 
به منه عاشق امیدواری بده
 
اگر عشق با ما سر یاری نداشت
 
تو به من قول وفا داری بده
 
تو به من قول وفا داری بده

متن فوق توسط: بردیا نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 مرداد 15 ساعت 9:57 صبححالمان.....

حالمان بد نیست غم کم می خوریم...کم که نه!!  هر روز کم کم میخوریم
آب میخواهم ،سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب...از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب ؟!!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست


متن فوق توسط: بردیا نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 مرداد 15 ساعت 9:41 صبحکابینه زندگی مشترک

کابینه زندگی مشترک:
زن:وزیر سلب آسایش
شوهر:وزیر کار
مادر زن:وزیر جنگ
مادر شوهر:وزیر اغتشاشات
خواهر شوهر:وزیر اطلاعات و بازرسی
خواهر زن:جاسوس دو جانبه
پدر زن:وزیر ارشاد
پدر شوهر:رئیس تشخیص مصلحت


متن فوق توسط: بردیا نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
یکشنبه 86 مرداد 14 ساعت 12:31 عصرعشق من و تو

 

جدا شدیم از هم فراموش شدم من

یکی نشدیم با هم تنها شدم من

از من پس گرفتی دلت را

سپردی به بی کسی دستهایم را

از یاد بردی خاطره ها را

جدایی خنجر زد قلبم را

تمام شد عمرم ، به پای تو

تنها در قلبم ماند عشق تو

آرزوهام فنا شد ، با رفتن تو

من گریانم پا به پای تو

یاد تو همیشه با من می ماند

تا که نفس در سینه پر می زند

قلب شکسته ام تو را می خواند

جدا شدیم از هم همیشه با توست قلبم

یکی نشدیم با هم ای تنها خواسته ی قلبم


متن فوق توسط: بردیا نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
یکشنبه 86 مرداد 14 ساعت 12:18 عصرعشق و دیوانگی
 
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضلیت ها و تباهی ها همه جا شناو بودن آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند ، خسته تر و کسل تر از همیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم ، مثلاً قایم باشک ...
همه از پیشنهاد او شاد شدند . دیوانگی فوراً فریاد زد : من چشم می گذارم . و از آن جایی که  هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد . دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد : یک ، دو ، سه ...
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد ، اصالت درمیان ابرها پنهان شد ، هوس به مرکز زمین رفت ، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد دیوانگی مشغول شمردن بود 79 و 80 و همه پنهان شده بودن به جز عشق که مردد بود ونمی توانست تصمیم بگیرد . جای تعجب هم نیست ، می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است .
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید : 95 و 96 و ...
هنگامی که دیوانگی به صد رسید ، عشق پرید و در بین یک بوته رز پنهان شد دیوانگی فریاد زد که دارم می آیم .
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلیش آمده بود جایی پنهان شود . لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود ، دروغ ته چاه ، هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود .
حسادت در گوش هایش زمزمه کرد که تو فقط عشق را باید پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است .
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته گل فرو کرد.
دوباره ، دوباره ، تا صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد . با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون می زد . شاخه ها به چشمان عشق  فرو رفته بودن . او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود .
دیوانگی گفت : من چه کردم ؟ من چه کردم ؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم و عشق پاسخ داد :  تو نمی توانی مرا درمان کنی ، اما اگر می خواهی کاری کنی راهنمای من شو .
 
و از آن روز است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او

متن فوق توسط: بردیا نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
شنبه 86 مرداد 13 ساعت 8:43 صبحزندگی چیست؟
زندگی مثل یه دیکته س. هی مینویسی، هی غلت مینویسیو پاک میکنی. دوباره مینویسیو پاک میکنی غافل از اینکه یهو عزرائیل داد میزنه: برگه ها بالا!
متن فوق توسط: بردیا نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 86 مرداد 10 ساعت 8:36 صبحچه قدر سخته!!!

چقدر سخته تو چشای کسی که تمام عشقتو ازت دزدید و به جاش یه زخم همیشگی رو قلبت هدیه داد زل بزنی و به جای این که لبریز کینه و نفرت شی حس کنی که هنوزم دوستش داری!

چقدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده!

چقدر سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچی به جز سلام نتونی بگی!

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوزم دوستش داری!

چقدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگه ای ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب بگی:

                                        گل من باغچه نو مبارک!   


متن فوق توسط: بردیا نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
مدیر وبلاگ : بردیا[87]
نویسندگان وبلاگ :
م-اصلی (@)[0]


چی بگم که خیلی تنهام با حوصله ریلکس و کاملا آرام شوخ مزاج و خنده رو صبور و با تحمل همیشه به یاد خدا
آرشیو یادداشت ها
bardia
Meli
لوگوی من

لوگوی دوستان من


اشتراک در خبرنامه